منبع: ماهنامه البلاغ _ محرم الحرام1421ه ارگان جامعه دارالعلوم کراچی
مترجم: امر الله بامری سال اول دوره‌ی تخصص در فقه اسلامی دارالعلوم زاهدان

اشاره: رهایی یافتن از چنگال هراسناک مادیت و ورود سرافرازانه به ساخت فراخ معنویت و لبیک گفتن به سروش آسمانی هدایت، امری است که هر روزه به کثرت در دنیای مادی اتفاق می‌افتد و انسان‌های برخوردار از همه‌ی نعمتها و زرق و برق دنیای مادی، اما محروم از نعمت گران‌مایه‌ی معنویت، با یک ریسک به ظاهر عاقلانه اما در واقع سعادتمندانه خویش را از چنگال اعتقادات تحریف شده و بی‌اساس و پریشانی‌های روحی رها کرده و در دامن دین حق و آیین همیشه جاوید و عزّت‌بخش اسلام قرار داده و به مظاهر توخالی پشت پا زده و با سعادت و خوشبختی همیشگی هم‌آغوش می‌گردد.یکی از این انسان‌ها شیرزنی به نام «امینه» است که با وجود برخورداری از همه امکانات رفاهی و مادی از عدم آرامش و افسردگی روحی رنج می‌برده که با پا گذاشتن در وادی معنویت رنج و غمش پایان می‌یابد و منجی صدها انسان دیگر نیز می‌شود.
با این اشاره‌ی کوتاه اینک از زبان «امینه» داستان این رهایی یافتن و به عزت و سعادت رسیدن را باز می‌خوانیم:
پدر و مادرم مسیحی و از شاخه‌ی پروتستان بودند و همواره در میان خاندان پدربزرگ پدری و مادریم در مورد مذهب بحث و گفتگو وجود داشت.
بعد از به پایان رسیدن دوره ی دبیرستان ازدواج کردم. خداوند متعال به من اندام زیبایی عطا کرده بود و با وجود آن در کارم- که مدل شدن برای تبلیغات کالاهای لوکس و آرایشی بود - خیلی تلاش و کوشش می‌کردم. دیری نگذشت که کار و بارم رونق گرفت و ثروت بزرگی بدست آوردم.
بهترین ماشین‌سواری با بهترین راننده، بهترین منزل و ویلا برای سکونت و وسایل آرایش از هر نوع برایم فراهم بود. حتی گاهی اوقات برای خریدن یک جفت کفش با هواپیما به شهر دیگری می‌رفتم.
چندین سال گذشت و من صاحب یک دختر و یک پسر شده بودم. ولی در حقیقت من با وجود فراهم بودن آن همه وسایل رفاهی آرامش نداشتم.
عدم آرامش و افسردگی روحی بلای جانم شده بود و در زندگیم نوعی خلاء و کمبود احساس می‌کردم. در نهایت کار سابقم را ترک کردم و دوباره سراغ زندگی مذهبی رفتم و داوطلبانه در اداره‌ی کار تبلیغ و خدمات مذهبی را اختیار کردم. علاوه بر آن، برای ادامه تحصیل در دانشگاه ثبت نام کردم به این امید که شاید از نظر روحی به آرامش مطلوب دست یابم. سنّم در آن وقت چیزی حدود 30 سال بود.
این را می‌توانید از سعادتم به حساب آورید که در کلاسی ثبت نام کرده بودم که دارای تعداد زیادی دانشجوی سیاه پوست آسیایی بود. خیلی نگران و ناراحت شدم ولی چه می‌توانستم انجام دهم. امّا وقتی که متوجه شدم در میان آن‌ها مسلمان نیز وجود دارد بر نگرانیم افزوده شد. چرا که من از مسلمانها متنفر بودم، و مانند اکثر اروپاییان اسلام را دینی مرکب از جهالت و وحشت و مسلمان‌ها را انسان‌هایی بی‌فرهنگ و عیاش، که بر زن‌ها ظلم می‌کنند، و مخالفین خود را زنده زنده می‌سوزانند، می‌دانستم.
اکثر نویسندگان و مورخین آمریکایی و اروپایی اسلام را چنین معرفی کرده‌اند. به هر حال با چنین پراکندگی ذهنی و رنجش خاطری درس را شروع کردم؛ خود را قانع کردم که من یک مبلغ هستم و خداوند متعال مرا برای اصلاح این کافران(مسلمانها) فرستاده است. لذا من نباید پریشان شوم. در نتیجه به بررسی اوضاع و احوال پرداختم. ولی وقتی متوجه شدم اخلاق و برخورد دانشجویان مسلمان، با برخورد دیگر دانشجویان سیاه پوست غیر مسلمان به کلی تفاوت دارد، تعجب کردم.
آنها برعکس جوانان آمریکایی دیگر، نه داشتن روابط بی‌قید و بند با دانشجویان را می‌پسندیدند و نه علاقه‌ای به ول‌گردی و عیاشی داشتند.
من از آن‌جایی که یک مبلغ بودم با آن‌ها صحبت می‌کردم و با آنها از خوبی‌های دین مسیحیت می‌گفتم، آنها نیز با احترام و وقار با من صحبت می‌کردند و بدون هیچ کشمکشی در مباحثه با لبخندی سکوت می‌کردند.
با این روند من کوشش‌های خود را بی‌فایده می‌دیدم. لذا فکر کردم بهتر است در مورد دین اسلام مطالعه کنم تا از نقایص و تضادهای اسلام با خبر شده و بدین ترتیب باعث سرخوردگی و شکست دانشجویان مسلمان شوم. ولی در نهان خانه‌ی دلم این سؤال برایم مطرح شد که چطور اسقف‌های مسیحی، روزنامه‌نگاران و مورخین غربی مسلمان‌ها را جاهل، بی‌فرهنگ و دارای صفات بسیار بد دیگر به تصویر کشیده‌اند، درحالی‌که در وجود نوجوانان مسلمان سیاه پوست که هر روزه به تعدادشان افزوده می‌شود نه تنها هیچ گونه صفت بدی دیده نمی‌شود، بلکه با دانشجویان دیگر نیز تفاوت دارند و دارای چهره‌های نورانی هستند. پس چرا خودم در مورد دین اسلام مطالعه نکنم تا از حقیقت آن آگاهی یابم؟ در نتیجه برای رسیدن به این هدف قبل از هر چیز شروع به مطالعه ترجمه‌ی انگلیسی قرآن مجید کردم. با تعجب بسیار دریافتم که این کتاب علاوه بر این که به قلب آرامش می‌بخشد، فکر انسان را مجذوب و مسحور خود می‌سازد.
بیاد دارم آن روزهایی را که در مورد مسیحیت می‌اندیشیدم و کتاب‌های انجیل را مطالعه می‌کردم که چه سؤالاتی در ذهنم خطور می‌کرد ولی هیچ یک از پیشوایان و دانشمندان مسیحی جوابی برای آن نداشت و این سردرگمی بلای جانم گشته بود.
اما با خواندن قرآن برای تمام سؤالاتم چنان جواب‌هایی یافتم که عیناً مطابق با عقل و شعور بود. برای اطمینان بیشتر با یکی از هم‌کلاسی‌هایم که نوجوانی مسلمان بود به گفتگو پرداختم و شروع به مطالعه‌ی تاریخ اسلام کردم. در نهایت پی بردم که تا به حال در تاریکی مطلق سرگردان بوده‌ام و در مورد اسلام و مسلمین نظراتم صریحاً مبنی بر جهالت و نا انصافی بوده است.
به خاطر اطمینان بیشتر در مورد پیامبر اکرم(ص) و تعلیماتش مطالعه کردم، بر تعجبم افزوده شد و خیلی خوشحال شدم که بر عکس تبلیغات سوء نویسندگان آمریکایی رسول اکرم(ص) محسنی عظیم و خیر خواهی صادق برای فرزندان نوع بشر می‌باشند، خصوصاً آن مقام و مرتبه‌ای که ایشان به زن ارزانی داشته است، نه در گذشته برای آن مثالی یافت می‌شود و نه در آینده.
من طبیعتاً آدمی خجالت رو هستم و هرگز با شخصی غیر از همسرم بی‌تکلفی را نپسندیدم. بنابراین وقتی خواندم که آن حضرت خودشان بی‌نهایت با حیا بودند و بالخصوص در مورد زنان هم‌واره عفت، حیا و پاکدامنی را تأکید می‌فرمودند خیلی متأثر شدم، و آن را مطابق با فطرت و نیاز یک زن یافتم. عظمت و منزلت زن از این سخن آن حضرت(ص) مشخص می‌شود که میفرماید: «جنت زیر پای مادران است» و در جای دیگر میفرمایند: «بهترین شما کسی است که با اهل و عیالش خوش رفتاری کند».
از تعلیمات قرآن کریم و تعلیمات پیامبر اسلام اطمینان قلبی حاصل کردم و بدین ترتیب مطالعه‌ی تاریخ اسلام و رفتار شایسته هم‌کلاسی‌های مسلمانم سبب گشت تا بینش‌های غلطی که در مورد اسلام و مسلمین داشتم، دور شوند و جواب تمام سؤالاتم را پیدا کنم، لذا تصمیم گرفتم مسلمان شوم. تصمیمم را با دانشجویان مسلمان در میان گذاشتم و آن‌ها در یکی از روزها، چهار نفر از مسؤولین یکی از مراکز اسلامی را پیش من آوردند که یکی از آن‌ها روحانی و امام یکی از مساجد بود. بالاخره پس از طرح چند سؤال کلمه‌ی شهادت را خواندم و داخل دایره‌ی اسلام گشتم.
خبر اسلام آوردنم هم‌چون صاعقه‌ای بر سر خانواده و دوستانم فرود آمد! رابطه‌ی من و همسرم بی‌مانند و محبت شوهرم نسبت به من واقعاً بی حد و مرز بود، ولی با شنیدن خبر مسلمان شدنم ضربه‌ی سختی به او وارد شد.
قبل از اینکه دین اسلام را قبول کنم سعی کردم همسرم را قانع کنم. بعد از آن نیز برای فهماندن این مطلب که دین اسلام حق است سعی و تلاش زیادی کردم، ولی خشم همسرم به هیچ وجه فروکش نکرد تا این‌که علیه من به دادگاه شکایت کرد. بهطور موقت مسؤولیت هر دو فرزندم به من واگذار شد. از آن طرف پدرم که وی نیز با من وابسگی و تعلق قلبی عمیقی داشت با شنیدن این خبر برافروخته شد و با اسلحه‌ی کمریش به قصد کشتنم به خانه‌ام آمد؛ ولی الحمد لله من نجات یافتم. پدرم برای همیشه با من قطع رابطه کرد. خواهر بزرگم متخصص بیماری‌های روانی بود ولی اعلام کرده بود که من به نوعی بیماری روانی دچار شده‌ام و به اصطلاح برای معالجه‌ام سعی و کوشش فراوانی می‌کرد تا مرا به تیمارستانی معرفی کند. از طرفی دوران تحصیلم به پایان رسیده بود. با وجود ضرورت‌های زندگی ناچار در اداره‌ای مشغول کار شدم. ولی یک روز به علت تصادفی که با ماشینم کردم اندکی دیر به اداره رسیدم که باعث اخراجم از آن‌جا شد.
جرم اصلی من پیش خانواده‌ام این بود که من مسلمان شده بودم؟! با وجود همه‌ی این قضایا خداوند چنین خواسته بود که یکی از فرزندانم ناقص به دنیا بیاید او نه تنها از نظر روانی در حد نرمال نبود بلکه از عدم سلامت جسمی نیز رنج می‌برد.
بنابر رأی دادگاه آمریکا از ابتدای شکایت در مورد طلاق و تحویل بچه‌ها، تا صدور حکم نهایی تمام حساب‌های بانکی‌ام مسدود شده بود. علاوه بر این مشکل، کارم نیز از دستم رفته بود. لذا خیلی نگران شدم و بی‌اختیار در حضور ربّ جلیل و فریادرس حقیقی سر به سجده افتادم و با گریه و زاری به ستایش و دعا پرداختم. رب کریم دعاهایم را قبول کرد و درست یک روز بعد به کمک یکی از زن‌های خیر که قبلاً با وی آشنایی داشتم موفق شدم در فروشگاهی مشغول به کار شوم و قرار شد فرزند معذورم نیز به صورت رایگان مورد معالجه قرار گیرد.
تصمیم پزشکان این بود که باید بر روی مغز فرزندم عمل جراحی انجام گیرد، با فضل خاص پروردگار این عمل با موفقیت انجام گرفت. فرزندم سلامتی خود را باز یافت و در پیکر بی‌جانم روح تازه‌ای دمیده شد.
لیکن آه! هنوز سلسله‌ی امتحانات الهی به پایان نرسیده بود چرا که شکایت همسرم برای تحویل بچه‌ها از دو سال پیش در جریان بود که سرانجام دادگاه آمریکا _ کشوری که خود را بزرگترین حامی آزادی و دموکراسی و پرچم‌دار حقوق بشر می‌خواند_ رأیش را این‌چنین صادر کرد که: «اگر فرزندانت را می‌خواهی باید از دین اسلام دست بکشی! چرا که به علت این مذهب کهنه و قدیمی اخلاق بچه‌ها خراب می‌شود!»
با این رأی دادگاه گویا صاعقه‌ای در بدنم فرود آمد، یک لحظه احساس کردم زمین و آسمان بالای سرم می‌چرخند. امّا شکر می‌کنم پروردگارم را که با رحمت بی‌پایانش مرا محافظت کرد و با لحنی انکار آمیز به دادگاه جواب دادم: «اگر چه من دوری فرزندانم را ناگوارا می‌دانم ولی حاضر نیستم لحظه‌ای از سرمایه اسلام دست بکشم»؛ سرانجام دختر و پسرم را تحویل پدرشان دادم.
یک‌سال بدین منوال گذشت و من ارتباطم را با الله جل جلاله عمیق‌تر کردم و همه تن به تبلیغ دین مشغول گشتم. روزگاری یکشنبه‌ها به جای استراحت، در مدسه‌ای دخترانه دین مسیحیت را به بچه‌ها آموزش می‌دادم، اما امروز به لطف الله روزهای یکشنبه را در مراکز اسلامی می‌گذرانم و در آن‌جا علاوه بر تعالیم دینی، مطالب دیگر را نیز به بچه‌ها آموزش می‌دهم. و این هم از توفیق پروردگار است که در جاهای مختلف مراکزی برای مطالعه و تحقیق پیرامون دین اسلام دایر کرده‌ام که در آن علاوه بر زن‌های مسلمان، زن‌های غیر مسلمان نیز شرکت می‌کنند.
من به آنها می‌گویم در همین آمریکا درست 170 سال قبل زن‌ها مرتباً خرید و فروش می‌شدند و یک زن را می‌شد با کمتر از قیمت یک اسب خرید. در دهه‌های بعدی نیز به هیچ زنی از ملک پدریش چیزی به عنوان ارث تعلق نمی‌گرفت. و اگر هنگام عروسیش صد هزار دلار با خود به خانه‌ی شوهرش می‌برد و پس از گذشت چند ماه مجبور به طلاق میشد، تمام رقم مذکور به شوهرش تعلق می‌گرفت؛ در حالی‌که اسلام از هزار و چهارصد سال قبل تا به امروز ندای حقوق زنان را سر می‌دهد و در مقابل این عزت، در ادیان باطل دیگر، کوچکترین نمونه‌ای را نمی‌توانیم بیابیم. در حالی‌که در اسلام بهشت زیر پای مادران قرار گرفته و در مقابل پدران سه برابر بیشتر واجب الاحترام قرار داده شده‌اند.
وقتی من این مقایسه را انجام می‌دهم، زنان آمریکایی حیران می‌شوند و در این‌باره تحقیق و مطالعه می‌کنند. وقتی به صحبتهایم یقین کردند که واقعاً دین اسلام به زن‌ها حقوق و احترام غیر معمولی بخشیده است، دین اسلام را قبول کرده و مسلمان می‌شوند.
در نهایت خدا را شکر می‌کنم که تاکنون ششصد زن آمریکایی از صحبتهایم متأثر گشته و مسلمان شده‌اند.
به امید اینکه خداوند متعال همه‌ی مسلمانان را به حق رهنمون سازد و از چنگال مادیات رهایی بخشد.